به سایت دیدار۲۰۰۷۲۰۰۹خوش آمدید

این سایت جنبه اطلاع رسانی دارد

به سایت دیدار۲۰۰۷۲۰۰۹خوش آمدید

این سایت جنبه اطلاع رسانی دارد

دفتر شعر هفته ۱

                                                                                                                                                   
٢٤٠   تعداد ابیات این شعر: ابوسعید ابوالخیر شاعر:
                                                                                                                                 خلقی بهزار دیده بر من      بگریست
دیروز که چشم تو بمن در نگریست
میباید مرد و باز میباید زیست
هر روز هزار بار در عشق تو ام
بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست
عاشق نتواند که دمی بی غم زیست
هجران و وصال را ندانست که چیست
خوش آنکه بیک کرشمه جان کرد نثار
چه پنداری که گورم از عشق تهیست
گر مرده بوم بر آمده سالی بیست
آواز آید که حال معشوقم چیست
گر دست بخاک بر نهی کین جا کیست
می‌گفتم عشق و می‌ندانستم چیست
می‌گفتم یار و می‌ندانستم کیست
ور عشق اینست چون توان بی او زیست
گر یار اینست چون توان بی او بود
وی جان بدرآ اینهمه رعنایی چیست
ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست
نادیده به حال دوست بینایی چیست
ای دیده چه مردمیست شرمت بادا
آغشته به خون عاشق افگاریست
اندر همه دشت خاوران گر خاریست
ما را همه در خورست مشکل کاریست
هر جا که پریرخی و گل‌رخساریست
گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست
در بحر یقین که در تحقیق بسیست
هر موج اشاره‌ای ز ابروی کسیست
هر گوش صدف حلقه‌ی چشمیست پر آب
امن و راحت به ذلت و درویشیست
رنج مردم ز پیشی و از بیشیست
گر با خرد و بدانشت هم خویشیست
بگزین تنگ دستی از این عالم
ماییم به درد عشق تا جان باقیست
ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست
می خون جگر مردم چشمم ساقیست
غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله
زو داد مکن گرت به هر دم ستمیست
چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست
گردی و شراری و نسیمی و نمیست
مغرور مشو بخود که اصل من و تو
پیوسته نه تخم خرمی کاشتنیست
دایم نه لوای عشرت افراشتنیست
جز روشنی رو که نگه داشتنیست
این داشتنیها همه بگذاشتنیست
همراه درین راه درازم کس نیست
دردا که درین سوز و گدازم کس نیست
اما چه کنم محرم رازم کس نیست
در قعر دلم جواهر راز بسیست
چون زنده نماید او ولی جانش نیست
در سینه کسی که راز پنهانش نیست
دردیست که هیچگونه درمانش نیست
رو درد طلب که علتت بی‌دردیست
آنجا همه کاهشست افزایش نیست
در کشور عشق جای آسایش نیست
بی جرم و گنه امید بخشایش نیست
بی درد و الم توقع درمان نیست
آگاه ز حال چهره‌ی زردم نیست
افسوس که کس با خبر از دردم نیست
دریاب که تا درنگری گردم نیست
ای دوست برای دوستیها که مراست
از گفت نکوی بی عمل عارم نیست
گفتار نکو دارم و کردارم نیست
آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست
دشوار بود کردن و گفتن آسان
دردی بتر از واقعه‌ی هجران نیست
هرگز المی چو فرقت جانان نیست
تو جان منی وداع جان آسان نیست
گر ترک وداع کرده‌ام معذورم
ور نیز بدست هم ز تقصیر تو نیست
گر کار تو نیکست به تدبیر تو نیست
چون نیک و بد جهان به تقدیر تو نیست
تسلیم و رضا پیشه کن و شاد بزی
بگذر ز ولایتیکه آن زان تو نیست
از درد نشان مده که در جان تو نیست
لاف از گهری زنی که در کان تو نیست
از بی‌خردی بود که با جوهریان
آسایش جان زار میباید و نیست
در هجرانم قرار میباید و نیست
یعنی که وصال یار میباید و نیست
سرمایه‌ی روزگار می‌باید و نیست
کش با من و روزگار من کاری نیست
جانا به زمین خاوران خاری نیست
دردادن صد هزار جان عاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
کش با من و روزگار من جنگی نیست
اندر همه دشت خاوران سنگی نیست
دردادن صد هزار جان ننگی نیست
با لطف و نوازش وصال تو مرا
کز خون دل و دیده برو رنگی نیست
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
برداشتن سرم به آسانی نیست
کبریست درین وهم که پنهانی نیست
این کافر را سر مسلمانی نیست
ایمانش هزار دفعه تلقین کردم
در کار جهان که سر به سر سوداییست
ای دیده نظر کن اگرت بیناییست
تنها خو کن که عافیت تنهاییست
در گوشه‌ی خلوت و قناعت بنشین
ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت
سیمابی شد هوا و زنگاری دشت
ور رای جفا داری اینک سر و تشت
گر میل وفا داری اینک دل و جان
آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت
آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت
از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت
دیوانه‌ی عشق را چه هجران چه وصال
کو با گل نرم پرورد خار درشت
هان تا تو نبندی به مراعاتش پشت
کو بر لب بحر تشنه بسیار بکشت
هان تا نشوی غره به دریای کرم
وز صحبتشان کنار میباید داشت
از اهل زمانه عار میباید داشت
امید به کردگار میباید داشت
از پیش کسی کار کسی نگشاید
دوران نشاط و کامرانی بگذشت
افسوس که ایام جوانی بگذشت
کز جوی من آب زندگانی بگذشت
تشنه بکنار جوی چندان خفتم
شب در هوس بوده و نابوده گذشت
روزم به غم جهان فرسوده گذشت
القصه به فکرهای بیهوده گذشت
عمری که ازو دمی جهانی ارزد
در یست گرانبها نمی‌یارم سفت
سر سخن دوست نمی‌یارم گفت
شبهاست کزین بیم نمی‌یارم خفت
ترسم که به خواب در بگویم بکسی
یک موی ندانست و بسی موی شکافت
دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت
آخر به کمال ذره‌ای راه نیافت
گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت
وین شربت شوق رایگان نتوان یافت
آسان آسان ز خود امان نتوان یافت
یک جرعه به صد هزار جان نتوان یافت
زان می که عزیز جان مشتاقانست
بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت
بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت
اکنون ز منش هیچ نمی‌آید یاد
جان گوهر همت سر کوی تو گرفت
دل عادت و خوی جنگجوی تو گرفت
آن هم طرف روی نکوی تو گرفت
گفتم به خط تو جانب ما را گیر
از دل هوس روی نکوی تو نرفت
آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت
کس با دل خویشتن ز کوی تو نرفت
از کوی تو هر که رفت دل را بگذاشت
وز دیده‌ی خون گرفته بیرون شد و رفت
آن دل که تو دیده‌ای زغم خون شد و رفت
لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت
روزی به هوای عشق سیری میکرد
دایم به امید بسته می‌دار دلت
یار آمد و گفت خسته میدار دلت
ما را خواهی شکسته میدار دلت
ما را به شکستگان نظرها باشد
جودی نه که از اصل کریمان نهمت
علمی نه که از زمره‌ی انسان نهمت
یا رب بکدام تره در خوان نهمت
نه علم و عمل نه فضل و احسان و ادب
صحت گل عشق ریخت در پیرهنت
صد شکر که گلشن صفا گشت تنت
آن تب عرقی شد و چکید از بدنت
تب را به غلط در تنت افتاد گذار
از طرف بناگوش سمن سیمایت
دی زلف عبیر بیز عنبر سایت
سر تا پایم فدای سر تا پایت
در پای تو افتاد و بزاری می‌گفت
روی دل مقبلان عالم سویت
ای قبله‌ی هر که مقبل آمد کویت
فردا بکدام روی بیند رویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
محراب جهانیان خم ابرویت
ای مقصد خورشید پرستان رویت
سررشته‌ی دلهای پریشان مویت
سرمایه‌ی عیش تنگ دستان دهنت
محراب نشین گوشه‌ی ابرویت
زنار پرست زلف عنبر بویت
روی دل کافر و مسلمان سویت
یا رب تو چه کعبه‌ای که باشد شب و روز
پندار یقین‌ها و گمانها همه هیچ
ای در تو عیانها و نهانها همه هیچ
کانجا که تویی بود نشانها همه هیچ
از ذات تو مطلقا نشان نتوان داد
با لعل تو سلسبیل و کوثر همه هیچ
ای با رخت انوار مه و خور همه هیچ
دیدم که همه تویی و دیگر همه هیچ
بودم همه بین، چو تیزبین شد چشمم
گفتم دهنت گفت منه دل بر هیچ
گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ
باز آوردی حکایتی پیچا پیچ
گفتم زلفت گفت پراکنده مگوی
شکرا لک فی کل مساء و صباح
حمدا لک رب نجنی منک فلاح
افتح لی ابواب فتوح و فتاح
من عندک فتح کل باب ربی
نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح
رخساره‌ات تازه گل گلشن روح
از سایه‌ی خار دیده گردد مجروح
نزدیک به دیده گر خیالش گذرد
از درد بدان که هر گزت درد مباد
گر درد کند پای تو ای حور نژاد
از بهر شفاعتم بپای تو فتاد
آن دردمنست بر منش رحم آید
در عشق تو ترک خانمان خواهم داد
در سلسله‌ی عشق تو جان خواهم داد
آن روز یقین بدان که جان خواهم داد
روزی که ترا ببینم ای عمر عزیز
از بهر مجردان آفاق نهاد
هر راحت و لذتی که خلاق نهاد
آسایش خویش بر دو بر طاق نهاد
هر کس که زطاق منقلب گشت بجفت
در هجر زدرد ناصبوری فریاد
در وصل زاندیشه‌ی دوری فریاد
فریاد زدرد ناصبوری فریاد
افسوس ز محرومی دوری افسوس
از مسجد و دیر و کعبه بیزار افتد
با کوی تو هر کرا سر و کار افتد
اسلام بدست و پای زنار افتد
گر زلف تو در کعبه فشاند دامن
کاری بکنم که پرده از کار افتد
گر عشق دل مرا خریدار افتد
کز هر تاری هزار زنار افتد
سجاده‌ی پرهیز چنان افشانم
کام دو جهان ترا میسر گردد
با علم اگر عمل برابر گردد
زان روز حذر کن که ورق بر گردد
مغرور مشو به خود که خواندی ورقی
باید که زتیغ عشق بسمل گردد
آن را که حدیث عشق در دل گردد
برخیزد و گرد سر قاتل گردد
در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون
خود بر سر کوی ما طرب کم گردد
ما را نبود دلی که خرم گردد
چون بر سر کوی ما رسد غم گردد
هر شادی عالم که بما روی نهد
غم با الم تو شادمانی گردد
دل از نظر تو جاودانی گردد
آتش همه آب زندگانی گردد
گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک
فردا به قیامت این عمل خواهی برد
ای صافی دعوی ترا معنی درد
ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد
شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست
غبنا که درین دایره‌ی غم پرورد
دردا که درین زمانه‌ی پر غم و درد
هر لحظه وداع همدمی باید کرد
هر روز فراق دوستی باید دید
وز بیم حساب رویها گردد زرد
فردا که به محشر اندر آید زن و مرد
گویم که حساب من ازین باید کرد
من حسن ترا به کف نهم پیش روم
دلهای پراکنده به یک جو نخرد
دل صافی کن که حق به دل می‌نگرد
گویی ز همه مردم عالم ببرد
زاهد که کند صاف دل از بهر خدا
وین پرده‌ی تو پیش جهانی بدرد
گویند که محتسب گمانی ببرد
دریابد قطره‌ای به جانی بخرد
گویم که ازین شراب اگر محتسبست
یا مرغ بگرد سر کویت بپرد
من زنده و کس بر آستانت گذرد
کو از پس مرگ من برویت نگرد
خار گورم شکسته در چشم کسی
وز چشم ترم همیشه آذر بارد
از چهره‌ی عاشقانه‌ام زر بارد
کز ابر محبتم سمندر بارد
در آتش عشق تو چنان بنشینم
اشک گلگون و چهر زردی دارد
از دفتر عشق هر که فردی دارد
قربان دلی رود که دردی دارد
بر گرد سری شود که شوریست درو
همت هوس پلاس پوشی دارد
طالع سر عافیت فروشی دارد
استغنایم سر خموشی دارد
جایی که به یک سال بخشند دو کون
ما را به سراپرده‌ی اسرار برد
دل وقت سماع بوی دلدار برد
بردارد و خوش به عالم یار برد
این زمزمه‌ی مرکب مر روح تراست
وز روی تو آیینه دل روشن برد
گل از تو چراغ حسن در گلشن برد
خورشید چو ذره نور از روزن برد
هر خانه که شمع رخت افروخت درو
خوشدل بحدیثی که ز رویت گذرد
شادم بدمی کز آرزویت گذرد
بوسم کف پایی که به کویت گذرد
نازم بدو چشمی که به سویت نگرد
منت دارم ازو که بس برجا کرد
گر پنهان کرد عیب و گر پیدا کرد
کو چشم مرا به عیب من بینا کرد
تاج سر من خاک سر پای کسیست
وز یار بدآموز حذر باید کرد
گفتار دراز مختصر باید کرد

اشعار عارفان

شعری از مولوی:                                          بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست 

یکدست جام باده و یک دست زلف یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست 

گفتند یافت می نشود گشته ایم ما

گفت